دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب میفروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو میکردند و هول میزدند و بیشتر میخواستند. توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،دروغ و خیانت، جاهطلبی و ... هر کس چیزی میخرید . و در ازایش چیزی میداد. بعضیها تکهای از قلبشان را میدادند . و بعضی پارهای از روحشان را. بعضیها ایمانشان را میدادند . و بعضی آزادگیشان را. شیطان میخندید